شاید تو لحظه های تنهایی،درست اون زمان که فکر می کنی به پایان رسیدی یه راه بازگشت وجود داشته باشه که تا حالا چشمتم بهش نخورده:
صدای ضجه های برگها زیر پاهام اصلآ اهمیت نداشت،بی هدف راه می رفتم. نگاهشو هیچ وقت فراموش نمیکنم.چند وقت از اون لحظه گذشته بود؟یک ساعت،ولی چرا اینقدر طولانی...؟سردم بود؛عرق کرده بودم . یاد روز آشنایی و اولین شاخه گل افتادم،بیشتر سردم شد.یاس و بدبختی رو با تمام وجود حس می کردم.چی شد که ما از هم جداشدیم؟من که هنوز عاشقانه ترین لحظه های عمرم با اون بود.من که هنوز حس می کردم که بدون اون تنهاترین خواهم بود... پس چی شد...؟ سنگینی تاریکی رو حس می کردم.به خودم اومدم شب شده بود...چندین ساعت تو خیابونا قدم زده بودم...صورتم خیس بود؛ به آسمون نگاه کردم ، مثل همیشه ساکت و آروم اثری از بارون نبود...تو همون حال به خونه رسیدم در رو باز کردم.انگار یه کسی تو وجودم فریاد کشید زندگی تموم شد... هر گوشه ی خونه پر بود از خاطره های رنگین من و اون ، پر بود از عطر نفساش . بی اختیار اشک می ریختم. چقدر تنها شده بودم . یاد این شعر افتادم: سهم من این است سهم من آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد. سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است و به چیزی در غربت و پوسیدگی واصل گشتن...
کاش اون وقتی که با خشم و عصبانیت تو چشاش نگاه کردمو بهش گفتم دیگه نمیخوام ببینمت زمین دهنشو باز می کردو میرفتم توش.مسخ شده بودم.با خودم فکر کردم الآن داره چی کار می کنه یعنی می شه یه بار دیگه ببینمش؟یه لحظه با تمام وجود دلم می خواست الآن پشت در می دیدمش و منو صدام کنه،دلم می خواست یه بار دیگه نوازشم کنه...اشک می ریختم نفسم بالا نمیومد رفتم تو تراس ،شبم مثل من غمگین بود.چراغهای رابطه تاریکند،چراغهای رابطه تاریکند.کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد.
دلو به دریا زدم؛گفتم الآن میرم پیششو ازش عذرخواهی می کنم.به سرعت لباس پوشیدمو درو باز کردم.دم در وایساده بود.با همون نگاه مهربون،نگاهی که با خودش هزاران راز نگفته داشت.اصلآ باورم نمی شد.توچشام خیره شد چند وقت بود این نگاهو گم کرده بودم . هرچی بود دیگه دلم نمی خواست از دستش بدم.هردو اشک می ریختیم تا اومدم ازش عذرخواهی کنم گفت:
چشات همه چیزو بهم گفت...
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام
در سلامتی کامل به سر می برین؟هو...
اولآ مر30 از اونایی که نظر می دن.
دومآ اون متنو پس از کلی ویرایش فنی و از این مسخره بازیا واستون نوشتم تا به قول معروف گفتنی حالشو ببرین
سومآ می خواستم یه چیزی بگم:دیشب خواب محمدمو دیدم. از اونجایی که من اهل یزدم خواب دیدم اومده یزد. کلی با هم صحبت کردیم.راستی ماکسیماشم سفید بود. حالا نمی دونم من این وسط تو کلاس زبان چی کار می کردم؟وقتی از کلاس اومدم بیرون تو کانون منتظرم وایساده بود.خلاصه کلی تو خواب واسه خودم حال کردم... این خوابم واقعیت بوداااااااااا!!!
اینم فقط برای تو ای بهترینم:

من دیگه می رم
نظر بدینااااااااااااااااااااااااااا
فداتوووووووووووووووووووووووووووووووووووووون
باااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای